محمدمهدی آقا و نگار جون

حکایت رازداری

1392/12/22 11:49
نویسنده : محمدمهدی
4,502 بازدید
اشتراک گذاری

رازداری

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند.. یکی از اونها سیلاس و دیگری آلپای بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودن. انقدر این دو رابطه خوبی با هم داشتن که نصف اهالی دهکده فکر می کردن که این دو نفر با هم برادرن. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتن. اما این حرف اهالی نشون از اوج محبتی بود که بین این دو نفر بود. همیشه آلپای و سیلاس راز دلشون رو به همدیگه می گفتن و برای مشکلاتشون با هم فکر میکردن و یه راه چاره پیدا می کردن. اما اکثر اوقات سیلاس این مسائل رو بدون اینکه آلپای بدونه با دوستای دیگش در میون می ذاشت. وقتی آلپای متوجه این کار سیلاس می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون انقدر سیلاس رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام سیلاس رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و آلپای ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز آلپای می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانوادش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به سیلاس گفت من دارم می رم شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم. سیلاس هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و سیلاس با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای آلپای توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید.. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود.

بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردن. سیلاس صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت به قول خودمون آنفاکتوس می زد. تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست اون پول رو آماده کنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در می آد. در رو که باز کرد دید آلپای اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی سیلاس ماجرا رو براش تعریف کرد، آلپای به جای اینکه ناراحت بشه و از دست سیلاس عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون می ذاره توی قلبت محفوظ نگه داری.

سالها گذشت و سیلاس از اون اتفاق یه درس بزرگ گرفت. اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه. همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع ناراحت می شن.

حضرت سلیمان در کتاب امثال این چنین می گه:

خبرچین هر جا می رود اسرار دیگران را فاش می کند. ولی شخص امین اسرار را در دل خود مخفی نگاه می دارد.

بسا کسانند که هر یک احسان خویش را اعلام می کنند، اما مرد امین را کیست که پیدا کند. فرزند شخص امین و درستکار در زندگی سعادتمند خواهد شد.

وقتی با همسایه ات دعوا می کنی رازی را که از دیگری شنیدی فاش مکن. زیرا دیگری به تو اطمینان نخواهد کرد و تو بدنام خواهی شد.

پس دوستان خوبم. سعی کنید راز دیگران رو همیشه در دل خودتون مخفی کنید. شاید یه روزی شما به اسم امین شهر یا محله معروف بشید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

عمو مسنن
7 فروردین 93 1:55
همیشه با نام و یاد خدایی که به یاد ما نیازی نداره!! داستان جالب و عبرت آموزی بود . مرسی . ولی نمیدونم چرا احساس میکنم فقط پدر و مادر میتونن راز مارو نگه دارند و شایدم علتش این باشه که دوس ممکنه همیشه دوس نباشه ولی پدر و مادر همیشه پدر و مادرند حتی اگه بچه همیشه بچه نباشه!!! سلام برسون محمد مهدی جان بای
محمدمهدی
پاسخ
سلام بله بهترین راز دار ها پدر و مادر هستند
عمو مهدی
20 اسفند 93 10:34
ممنونم عزیزم که حوصله کردی و این مطلب نسبتا طولانی رو آماده کردی. اما چند نکته : 1- داستان عمیق و درس آموزی بود. بله رازداری یک صفت خوبه که متاسفانه همه ندارن. 2- فونتش ریز بود . چشام درد گرفت خوندم . فکر چشمای ضعیف ما هم باش! 3- یه کمی تخیلی هم بود. مگه میشه دو تا دوست با هم خیلی صمیمی باشن و بعدش یکیشون ازدواج کنه اما بازم این دوستی ادامه داشته باشه و تازه عمیقتر و بیشترم بشه؟! شاید الان نتونی علت سوالمو درک کنی اما بزرگ که بشی می فهمی! موفق باشی گلم . همیشه دوست دارم.
محمدمهدی
پاسخ
ممنون چشم تغییراتی که گفتین رو انجام میدم