محمدمهدی آقا و نگار جون

شعر عقاب

1392/9/29 22:18
نویسنده : محمدمهدی
628 بازدید
اشتراک گذاری

 

گشت غمناك دل و جان عقاب
چو ازو دور شد ایام شباب
دید كش دور به انجام رسید
آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد
ره سوی كشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ی نا چار كند
دارویی جوید و در كار كند
*****

صبحگاهی ز پی چاره ی كار
گشت برباد سبك سیر سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت
ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بیم زده ، دل نگران
شد پی بره ی نوزاد دوان
كبك ، در دامن خار ی آویخت
مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه كرد و رمید
دشت را خط غباری بكشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ نه کاری است حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روز به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود
****

آشیان داشت بر آن دامن دشت
زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها ازكف طفلان خورده
جان ز صد گونه بلا در برده
سا ل ها زیسته افزون ز شمار
شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب
ز آسمان سوی زمین شد به شتاب
****

گفت كه : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد
با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلی دارم اگر بگشایی
بكنم آن چه تو می فرمایی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم
تا كه هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بگو ، فرمان چیست ؟
جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟
دل ، چو در خدمت توشاد كنم
ننگم آید كه ز جان یاد كنم ››
****

این همه گفت ولی با دل خویش
گفت و گویی دگر آورد به پیش
كاین ستمكار قوی پنجه، كنون
از نیاز است چنین زار و زبون
لیك ناگه چو غضبناك شود
زو حساب من و جان پاك شود
دوستی را چو نباشد بنیاد
حزم را بایدم از دست نداد
در دل خویش چو این رای گزید
پر زد و دور ترك جای گزید
****

زار و افسرده چنین گفت عقاب
كه :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب
راست است این كه مرا تیز پر است
لیك پرواز زمان تیز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه ازعمر ،‌دل سیری نیست
مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شه پر و این شوكت و جاه
عمرم از چیست بدین حد كوتاه؟
تو بدین قامت و بال ناساز
به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیه روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگال کرده است فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت
تا به منزلگه جاوید شتافت
لیك هنگام دم باز پسین
چون تو بر شاخ شدی جایگزین
از سر حسرت بامن فرمود
كاین همان زاغ پلید است كه بود
عمر من نیز به یغما رفته است
یك گل از صد گل تو نشكفته است
چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟
رازی این جاست،تو بگشا این راز››
****

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری
عهد كن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر كه پذیرد كم و كاست
دگری را چه گنه ؟ كاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود
آخر ازاین همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس ا زسیصد و اند
كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثیر
بادها راست فراوان تاثیر
بادها كز زبر خاك وزند
تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاك ، شوی بالاتر
باد را بیش گزند ست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك
آیت مرگ بود ، پیك هلاك
ما از آن ، سال بسی یافته ایم
كز بلندی ،‌رخ برتافته ایم
زاغ را میل كند دل به نشیب
عمر بسیارش از آن گشته نصیب
****

دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان ست
چاره ی رنج تو زان آسان ست
خیز و زین بیش، ‌ره چرخ مپوی
طعمه ی خویش بر افلاك مجوی
ناودان ، جایگهی سخت نكوست
به از آن كنج حیاط و لب جوست
من كه صد نكته ی نیكو دانم
راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ای ، در پس باغی دارم
وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست
خوردنی های فراوانی هست ››
****
آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ
گندزاری بود اندر پس باغ
بوی بد ، رفته ازآن ، تا ره دور
معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان
سوزش و كوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه
زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی كه چنین الوان ست
لایق محضر این مهمان ست
می كنم شكر كه درویش نیم
خجل از ماحضر خویش نیم ››

گفت و بنشست و بخورد از آن گند
تا بیاموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك برده به سر
دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش
حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر
به رهش بسته فلك طاق ظفر
سینه ی كبك و تذرو و تیهو
تازه و گرم شده طعمه ی او
اینك افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ، ریش
گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش
یادش آمد كه بر آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست
نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود به هر سو نگریست
دید گردش اثری زین ها نیست
آن چه بود از همه سو خواری بود
وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست ا ز جا
گفت : كه ‹‹ ای یار ببخشای مرا
سال ها باش و بدین عیش بناز
تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم باید مرد
عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهر فلك ، همسر شد
لحظه‎ یی چند بر این لوح كبود
نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود

دکتر پرویز ناتل خانلری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

dad
7 دی 92 23:30
این شعر رو من خیلی دوست دارم برای همین هم حفظش کردم. از تو هم می خوام حفظش کنی تا زمانی که معنیشو بفهمی ازش لذت بیشتری ببری. البته می دونم که الان بیشتر ابیاتش رو حفظی اما نیاز به تمرین بیشتر داره. حتما داستانش رو می دونی: عقابی که می خواد راز طول عمر زیاد کلاغ رو بدونه و کلاغ بهش می گه 2تا راز داره: یکی اینکه نباید خیلی بالا بالاها پرواز کنی و دیگه اینکه باید از گوشت حیوانات مرده و کثافت ها بخوری تا عمرت طولانی بشه. و آخر شعر عقاب تصمیم می گیره که چی؟ اینجاشو دگه خودت بگو.
محمدمهدی
پاسخ
تصمیم می گیره مثل بقیه ی عقابا بالا پرواز کنه و از گوشت حیوونای زنده بخوره و از کثافت ها نخوره
باباجونی
10 دی 92 0:11
سلام پسرم. لقمه بزرگی است مگه نه؟ خوب دیگه بعضی طبع شون چنینه.
محمدمهدی
پاسخ
آره لقمه ی بزرگیه.وآره بعضی هاطبع شون این جوریه
sareh
15 دی 92 11:42
با سلام. وبلاگ بسيار زيبايي بود و از شعرها لذت بردم موفق باشيد و پاينده
محمدمهدی
پاسخ
سلام خیلی ممنونم
عمو مهدي
19 دی 92 15:46
سلام ﻋﺰﻳﺰ دﻟﻢ .ﺑﺎ اﻳﻦ ﺷﻌﺮت ﻣﻨﻮ ﺑﺮدي ﺑﻪ ﻧﻮﺟﻮوﻧﻴﺎم 18 ﺳﺎ ل ﭘﻴﺶ وﻗﺘﻲ اول دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن ﺑﻮدم ﺑﺎ اﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﻗﺸﻨﻚ و ﭘﺮﻣﻌﻨﺎ آﺷﻨﺎ ﺷﺪم و ﺑﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺗﻮ اﻳﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎرﻫﺎ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ اﻣﺎ ﻫﻨﻮزم واﺳﻢ ﺗﺎزﻛﻲ .داره و ﺑﺎزم ﻟﺬت ﻣﻴﺒﺮم .آره ﻋﺰﻳﺰم ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺜﻞ ﻋﻘﺎب ، آزاده ﺑﺎﺷﻴﻢ ! اﻟﻬﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ آزاد ﺑﺎﺷﻲ و آزاده !
محمدمهدی
پاسخ
سلام ممنون خداحافظ