محمدمهدی آقا و نگار جون

لطیفه ی 2

حیف که دیر شد زهرا دختر ٨  ساله بو د که سر صفره دست به پهلوی پدرش زد و گفت بابا پدرش حرف او را قعط کرد وگفت ساکت مگه نگفتم سر صفره نباید حرف بزنی؟ وقتی صفره جمع  شد پدر گفت خوب زهرا چی می خواستی بگی؟ زهرامی گه حیف که دیر شد چون یک مگس درسالادتون بود وشما اون رو خوردید!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 آذر 1392

لطیفه ی 3

اطلاع دادن حمید دریک تصادف زیر ماشین رفت و له شد. احمد دوستش مامور شد که این خبر را طوری به زنش بدهد که از ترس وناراحتی سکته نکند. به این منظور به خانه ی دوست مرحومش رفت و در زد. وقتی زن حمید در راباز کرد احمد گفت آیا شوهر شما کوتاه و لاغر بود؟ خانم گفت بله چطور؟  احمد گفت متاسفانه حالا دراز و پهن شده   ...
14 آذر 1392

شعر منبر و دار

من این شعر زیبا از استاد شهریار رو حفظ کردم : منبر از پشت شيشه ي مسجد چشمش اُفتاد و ديد چوبه ي دار عصبي گشت و غيضي و غضبي بانگ بر زد كه اي خيانت كار تو هم از اهل بيت ما بودي سخت وحشي شدي و وحشت بار نرده ي كعبه حرمتش كم بود؟ كه شُدي دار شحنه، شرم بدار ما سرو كارمان به صلح و صلاح تو به جُرم و جنايتت سر و كار دار، بعد از سلام و عرض ادب وز گناه نكرده استغفار گفت ما نيز خادم شرعيم صورت اخيار گير، يا اشرار تو قلم مي زني و ما شمشير غِلظت از ما قضاوت از سركار تا نه فتوي دهند منبر و ميز دار كي مي شود سر و سر دار هر كجا پند و بند درماندند نوبتِ دار مي رسد ناچار منبري ...
23 آبان 1392