محمدمهدی آقا و نگار جون

شعر

ایران عزیز آه ، ایران عزیز ! سرزمین زرخیز ! زده بر سینه ی خود خاک قشنگت گل سرخ ، گل سرخی که به رویش خندد ، صبح و هنگام غروب ، قرص سرخ خورشید ، بر همه پیکر پاکت گلریز ، همه گونه ، همه رنگ : گل سرخ ، گل آبی ، نارنجی ، گل های سفید ، صورتی ، زرد ، بنفش . رنگ ها و بوها ، همه سو ، در همه جا . چشمه هایت ریزند ، اشک های شادی ، در دامن کوه . جوی هایت پیچند ، همچو گردنبندی ، از در و مروارید ، بر گلوی کهسار . رودهایت افتند ، همچو سیمین زنجیر ، از سینه کوه تا به پای دره . ابرها می افتند ، بر گل و گردن کوه ، چون لحافی از خز . کوه را می پوشند ، روزهای بسیار ، و سپس می ریزند ، اشک های شادی ، اشک هایی ...
14 دی 1392

شعر عقاب

  گشت غمناك دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب دید كش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید باید از هستی دل بر گیرد ره سوی كشور دیگر گیرد خواست تا چاره ی نا چار كند دارویی جوید و در كار كند ***** صبحگاهی ز پی چاره ی كار گشت برباد سبك سیر سوار گله كاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان كبك ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت آهو استاد و نگه كرد و رمید دشت را خط غباری بكشید لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت چاره مرگ نه کاری است حقیر زنده را دل نشود از جان سیر صید هر روز به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود **** ...
29 آذر 1392

لطیفه ی1

منطق کودکانه احمدمیگه مامان اجازه می دهی برم با اکبر بازی کنم؟ مامان می گه نه پسرم اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند. احمد میگه: پس اجازه بدهید اکبر با من بازی کنه!!!
14 آذر 1392

لطیفه ی 2

حیف که دیر شد زهرا دختر ٨  ساله بو د که سر صفره دست به پهلوی پدرش زد و گفت بابا پدرش حرف او را قعط کرد وگفت ساکت مگه نگفتم سر صفره نباید حرف بزنی؟ وقتی صفره جمع  شد پدر گفت خوب زهرا چی می خواستی بگی؟ زهرامی گه حیف که دیر شد چون یک مگس درسالادتون بود وشما اون رو خوردید!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 آذر 1392

لطیفه ی 3

اطلاع دادن حمید دریک تصادف زیر ماشین رفت و له شد. احمد دوستش مامور شد که این خبر را طوری به زنش بدهد که از ترس وناراحتی سکته نکند. به این منظور به خانه ی دوست مرحومش رفت و در زد. وقتی زن حمید در راباز کرد احمد گفت آیا شوهر شما کوتاه و لاغر بود؟ خانم گفت بله چطور؟  احمد گفت متاسفانه حالا دراز و پهن شده   ...
14 آذر 1392

شعر منبر و دار

من این شعر زیبا از استاد شهریار رو حفظ کردم : منبر از پشت شيشه ي مسجد چشمش اُفتاد و ديد چوبه ي دار عصبي گشت و غيضي و غضبي بانگ بر زد كه اي خيانت كار تو هم از اهل بيت ما بودي سخت وحشي شدي و وحشت بار نرده ي كعبه حرمتش كم بود؟ كه شُدي دار شحنه، شرم بدار ما سرو كارمان به صلح و صلاح تو به جُرم و جنايتت سر و كار دار، بعد از سلام و عرض ادب وز گناه نكرده استغفار گفت ما نيز خادم شرعيم صورت اخيار گير، يا اشرار تو قلم مي زني و ما شمشير غِلظت از ما قضاوت از سركار تا نه فتوي دهند منبر و ميز دار كي مي شود سر و سر دار هر كجا پند و بند درماندند نوبتِ دار مي رسد ناچار منبري ...
23 آبان 1392